سلام.
اول از همه جلوی چشم همتون خدا رو شکر کنم به خاطر زندگی خوبم. ایشالاه نصیب بقیه هم بشه. ولا آدم یه چیزایی اینجا می خونه که از زندگی نا امید میشه. من که یه مدت حساس و زود رنج شدم فک می کنم این مشکلات واسه خودم اتفاق افتاده و از خود فرد مشکل دار هم بیشتر ناراحت میشم.... بعضی موقع مگم الکی حساس نشو و میرم مشکل افراد رو میخونم و ناراحت نمیشم تا با حساسیتم مبارزه کنم و میگم تو نباید ناراحت بشی تا بتونی به فرد مشکل دار کمک کنی. اصلا خودش به خاطر اینکه ناراحته نمی تونه خوب فک کنه. تو هم نتونی خوب فک کنی دیگه بدتر.
من فهمیدم چه گذشت. من همیشه مشکلاتم رو خودم حل می کنم راحت. اما به خاطر حساسیتم در امسال یکم بیشتر غرق در اونا شدم. در واقع غرق در ناراحتیشون و اونا رو الکی گنده کردم. من اصلا مشکل ندارم.
من یادمه یه مدت وقتی دوم دبیرستان بودم آدم بی فکری شده بودم و همه سیاست مدار ها رو می کوبیدم اما بعد یه مدت فهمیدم این کار آدم رو عقده ای می کنه و من دوس نداشتم اینطوری بشم و گذاشتمش کنار و از اون به بعد مثل گذشته ها عاقلانه فکر می کردم.
یه مدت دوم دبیرستان بودم بد دهن شده بودم بین دوستام اما سال بعد خیلی آدم با ادبی شدم مثل قبل و اونقدر که یادمه اوندفه به یکی از بچه ها بی ادبی کرده بودم (البته فورا توبه کردم) رفیقم بهش گفت ببین چقدر آدم گاوی هستی که اشکان بهت فحش داده. اشکان اصلا فحش نمیده به کسی.
یه مدت عصبانی بودم و در مدرسه مقابل ناحقی مدیر و ناظم و معلم می ایستادم و خشونت به خرج میدادم در صحبت با اونا که اون رو هم کنار گذاشتم و ملایم از حق دفاع می کردم. حق منظورم حق و حقوق بچه ها و خودم در مدرسه بود.
یه مدت مغرور شده بودم که اون رو هم فهمیدم و کنار گذاشتم. و بعدش حساسیتم شروع شد.
در حین حساسیت گناهکار بدی شده بودم و فهمیدم و اون رو هم کنار گذاشتم. آدم با غیرت نباید گناه کنه. الآن دیگه اصلا به نامحرم نگاه نمی کنم و سرم رو تو خیابون میندازم پایین. اما حساسیتم باعث میشد که من خیلی عذاب می کشیدم طوری که هی مشکل مشکل می کردم و...
همه ی این هایی که گفتم در من نبود و به وجود اومد و از بین بردم.
حساسیتم رو هم از بین بردم.
حساسیت من این بود که هی مشکل مشکل می کردم. طوری که خودم باورم شده که واقعا زندگی سخت و مشکل داری دارم. طوری که وقتی مشکلات بقیه رو می خوندم واقعا فکر می کردم واسه خودم اتفاق افتاده. یا مثلا فکر می کردم آدم فاسدی هستم یا ممکنه فاسد بشم و شیطون گولم میزد که واسه فاسد نشدن به خودت فشار نیار تا فاسد نشی و .... فکر و ذکرم شدی بود رفع مشکل و دوری از فاسد شدن....
یه چیزی که یاد گرفتم اونه که انقدر مشکل مشکل نکنیم. انقدر منفی نباشیم. انقدر نگیم من مشکل دارم. بگیم من مشکل ندارم بلکه می خوام بهتر زندگی کنم در نتیجه کارایی رو باید انجام بدم.
این قدر غصه نخورید و نگید من مشکل دارم چرا. من که قبلا مشکل نداشتم. یا فلانی مشکل نداره. مشکل رو خود ما با گفتن مشکل مشکل به وجود میاریم و بزرگش می کنیم.
مثل همون موقع که بد دهن بودم بدون اینکه غصه بخورم فهمیدم نادرسته و راحت حلش کردم. ولی اگه غصه می خوردم واسه مشکلات و هی میگفتم مشکل دارم مشکل دارم بزرگتر که میشد هیچ حل هم نمی شد. باید گفت من آدم بی مشکلی هستم. کسی مشکل نداره که مشکلاتش رو رفع می کنه.
انقدر منفی نباشید و هی غصه نخورید و خاک عالم رو روی سر خودتون نریزید. بدتر میشه. مشکلات حل که نمیشه هیچ، بدتر میشه. تا جایی که خودتون مشکل درست می کنین واسه خودتون. مشکلتون رو الکی گنده می کنید واسه خودتون تو ذهنتون. این مشکلات واسه همه هست اما کسی که بزرگش نمی کنه راحت تر رفعش می کنه و غصه هم نمی خوره طوری که شما فک می کنید اصلا مشکل نداره. بعد بهش غبطه می خورید. هی نگید من مشکل دارم نمی تونم پیشرفت کنم من مشکل دارم خوش به حال فلانی مشکل نداره راحت کاراشو انجام میده. مشکل شما همین حرف شماست. فلانی هم مشکل داره اما حرف شما رو نمی زنه و مشکلش رو عددی حساب نمی کنه.
اونقدر حساستون میکنه که اخر می رسید به حجایی که اگه نگید من مشکل دارم می گید دیگری مشکل داره و بجای رفع مشکل دیگری الکی غصه می خورید.
تلقین منفی نکنید.
به خدا توکل کنید.
نماز بخونید.
به مشکل فکر نکنید.
خود و زندگیتون رو وابسته به گناه نشون ندید و نگید اگه انجامش ندید از هم می پاشه زندگیتون.
گناه نکنید.
به گناه فکر نکنید. (نه اینکه گناه بکنید اما به اینکه کار بدی انجام دادی فکر نکنید و عذاب وجدان بگیرید.)